loading...
رزجوک
میلاد بازدید : 43 دوشنبه 01 مهر 1392 نظرات (0)

A woman had 3 girls.One day she decides to test her sons-in-law


She invites the first one for a stroll by the lake shore ,purposely falls in and pretents to be drowing.Without any hestination,the son-in-law jumps in and saves her.


The next morning,he finds a brand new car in his driveway with this message on the windshield:Thank you !your mother-in-law who loves you

A few days later,the lady does the same thing with the second son-in-law.He jumps in the water and saves her also.She offers him a new car with the same message on the windshield:Thank you! your mother-in-law who loves you


Afew days later ,she does the same thing again with the third son-in-law.While she is drowning,the son-in-law looks at her without moving an inch and thinks:Finally,it,s about time  that this old witch dies


The next morning ,he receives a brand new car with this message: Thank you! Your father-in-law

میلاد بازدید : 38 دوشنبه 01 مهر 1392 نظرات (0)

این پست ترجمه پست بالاییه!

خانمی سه دختر داشت.

یک روز  تصمیم گرفت که داماداشو امتحان کنه.
او داماد اولش رو به کنار دریاچه ای دعوت کرد و عمدا خودشو تو آب انداخت و وانمود به غرق شدن کرد.بدون هیچ تاخیری داماد تو آب پرید و مادرزنش را نجات داد.صبح روز بعد او یک ماشین نو "براند "را در پارکینگش پیدا کرد با این پیام در شیشهءجلویی: متشکرم !از طرف مادر زنت کسی که تورا دوست دارد!


بعد از چند روز مادرزن همین کار را با  داماد دومش کرد.او هم به آب پرید و مادرزنش را نجات داد و یک ماشین  نو" براند "با این پیام ، دم در خونش پیدا کرد:
متشکرم!مادرزنت کسی که تو را دوست دارد!

بعد از چند روز او همین کار را با داماد سومش کرد. زمانیکه او غرق می شد دامادش او را نگاه می کرد بدون   اینکه حتی یک اینچ تکون بخوره و به این فکر می کرد که:بالاخره وقتش ر سیده که این پیرزن عجوزه بمیرد! صبح روز بعد او یک ماشین نو" براند" با این پیام دریافت کرد:


متشکرم! پدر زنت!!!

میلاد بازدید : 50 شنبه 30 شهریور 1392 نظرات (0)

مرد جوانی، از دانشگاه فارغ التحصیل شد. ماه ها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه‏ های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد. بلأخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فراخواند و به او گفت:

من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم. سپس یک جعبه به دست او داد. پسر، کنجکاو ولی نا امید، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا، که روی آن نام او طلاکوب شده بود، یافت. با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت: با تمام مال و دارایی که داری، یک انجیل به من می دهی؟ کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد.

سال ها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد. خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده. یک روز به این فکر افتاد که پدرش، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند. از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود. اما قبل از اینکه اقدامی بکند، تلگرافی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر، تمام اموال خود را به او بخشیده است. بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید. هنگامی که به خانه پدر رسید، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد. اوراق و کاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان انجیل قدیمی را باز یافت. در حالیکه اشک می ریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد. در کنار آن، یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت، وجود داشت. روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود: تمام مبلغ پرداخت شده است.

admin بازدید : 36 شنبه 30 شهریور 1392 نظرات (0)

دخترى ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولى هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جر و بحث میکردند.
عاقبت یک روز دختر نزد داروسازى که دوست صمیمى پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمى به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد !
داروساز گفت : اگر سم خطرناکى به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود همه به او شک خواهند برد ، پس معجونى به دختر داد و گفت که هر روز مقدارى از آن را در غذاى مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم‌کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسى به او شک نکند.
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقدارى از آن را در غذاى مادر شوهر می ریخت و با مهربانى به او میداد. هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس ، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت : آقاى دکتر ، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم ، حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمیخواهد بمیرد ؛ خواهش میکنم داروى دیگرى به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.
داروساز لبخندى زد و گفت : دخترم ، نگران نباش ؛ آن معجونى که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادرشوهرت از بین رفته است.

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 155
  • کل نظرات : 19
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 4
  • آی پی امروز : 35
  • آی پی دیروز : 39
  • بازدید امروز : 37
  • باردید دیروز : 40
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 130
  • بازدید ماه : 87
  • بازدید سال : 1,908
  • بازدید کلی : 50,157